به کوه رسیدم ، نگاهش کردم ، سنگی از آغوشش قِل خورد و رفت پائین ، شانه هایش می لرزید !.
گفتم : می شود بنشینم؟
رویش را به من برگرداند و با بی حوصلگی گفت : دلت میخواهد بنشین .
کوله ام را به صخره ای تکیه دادم و گفتم : اگر بنشینم حرف میزنم ها….
گفت : حرف زیاد شنیده ام جوان … سکوت را بلدی ؟
گفتم : بلدم ، اما تا نگوئی از چه میلرزی نمیروم
گفت : اگر سکوت کنی خواهی دانست …
در کنارش نشستم ، ساعتی گذشت …. او هیچ نگفت !!
اما باد از پیشمان گذشت ، ابر کمی بارید و خیسمان کرد ، و چکاوکی بی هراس با معشوقه اش بر شانه مان نشستند ، چیزی در گوش هم خواندند و پریدند . من و کوه با هم خندیدیم .
بر تپه ای دورتر ، گله ای گراز بی آنکه بدانند برای چه سکوت کرده ایم ، از شیار پیشِ رو به دره رفت و نپرسید اینجا چه می کنید و چه می خواهید ؟
آنسوتر ، درست زیر پایمان دو بوتۂ گوَن چنان عاشقانه در هم تنیده بودند که انگار پس از سالهاست ریشه در هم دوانده و به هم رسیده اند .صدای رود شادانه می آمد ، به گمانم عروسی یکی از صخره های در مسیر بود .
نمیدانم ….به گمان زمان را گم کرده بودم . باد دوباره برگشت ، این بار بیتعارف به گونه ام چسبید ! کمی سرخ شدم و خجالت کشیدم ، شانه ام لرزید ، درست مثل کوه . و دلم قِل خورد تا انتهای دانشی عارفانه .
اینک کوه در سکوتی به درازای دانستن ، دست بر شانه ام گذارده بود و بی اختیار گونه هایمان از شوق همدلی تبدارِ اشک بود ، ناگهان نگاهمان به هم گره خورد .
کوه با لبخند گفت : حالا چیزی بگویم ؟
گفتم : نه کوه جان …..لطفأ سکوت کن .