بی نظیر و نافذ میدیدمش ، نه آنگونه که دیگران میبینند ، و نه آنگونه که هست ، و نه همچنان که می نمود .
من او را از نگاه خویش میدیدم ؛ زنی استوار و پابرجا ، و در عین حال مستقل . برداشتی ویژه از پاره ای نشانه ، نشانه هائی درونی و گاهی نیز دیداری . و ستایش این همه ، تنها کاری بود که میتوانستم انجام داد .
حس من این بود ؛ کوله اش را مانند کلاهی فاخر میدیدم که زنان متجدد ابتدای قرن بیستم برای جذابیت و زیبایی بیشتر بر سر میگذاشتند . و یکی از همان نشانه های شخصیت او شده بود .
فاخته ای که با همه ظرافت و زیبایی ، کوله ای بزرگ به پشت می گیرد و آوازی هندسی و موزون سر میدهد ، او به دنبال خویش زندگی میسازد و آرزوها را چون پروانه از پیله بیرون میکشد .
این زیبایی با بازی رنگها در میان خورشید گیسوانش ، و رقص رنگ در گامهای عطرآگین از استحکام او بر می خیزد و جریان می گیرد ، و بر بوم سفید پاکوب نقش میبندد .
کافیست جهانی تر بیندیشم ؛ او همه زیبایی های پیرامون خود را به سخره می کشد . همچون تابلویی مملو از رنگهای خالص و شاد ، و چه بسیار براق ، که تلالوئی از جنس قدرت و اراده را متجلی میکند .
او نه فرمی انتزاعی دارد ، و نه در قالب جنسیت گنجیده و محدود میشود . هر گام او به سوی قله ، تبیین کننده برانگیختگی و زیبایی است ، که در اقلیم کوهستان مجموعه ای از محرکهای دیداری را برایم باز تولید می کند . مانند کسی که از میان سطحی واضح و شفاف به گسترهی گیتی می نگرد .
آری او ” همان طبیعت بود ” ، و نه پنهان از ذهن آگاه من ، همچون گلبرگی رُسته از لای سنگ .
او آشکارترین رویای من بود ، زنی با کوله .