کوه رفتم تا نفس تازه شود
قفل و زنجیر ِقفس پاره شود
پاره گردد پرده های سرد دود
بر سرم آید هوای خوش فرود
در گریزم از حریق شهر پست
تا رها گردد روان از هر چه هست
شهر سرشار از نوای آهنی
دود هم بر کوچه هایش ماندنی
تا کجا باید گریز از حجم دود
بر چکادان هم بخواند او سرود
زین سرود سرد و سنگین و سیاه
آرزوهایم شده یکسر تباه
تا کجا باید سخن در خود خورَم
جوی ناپاکی شده آبشخورم
من که در خـُلد برین می زیستم
هان بگو در این جهنم چیستم
بین شدم یک دوزخی در کار خویش
روح سرگردان و کردار پریش
آی ای مردم کجائید کیستید
بر سر پیمان خود هان نیستید
کو سخن های قشنگ و نابتان
کی بخواهد بشکند این خوابتان
وقت بیداری ست در این حجم دود
رخوت از جامه بِکـَن با این سرود
چند واژه از مداد سبزه فام
جغد تاریکی نـَکِش بر وصف بام
طرح زیبائی بزن بر سقف شهر
تا که رفتارت شود الگو به دهر
ما همین یک شهر را داریم و بس
یک زمین باید بدور از خار و خس
یک هوای خوش نهایت شادتر
تا که ایران ات شود آبادتر
شهر ما لایق به این سبزی بوَد
تیشه بَرکـِش بر تن دژخیم بد
راه دیگر نیست بر ما ای رفیق
بر طبیعت بایدت باشی شفیق
امیرملیحی