با صدائی خفیف و لرزان پرسید :
مادرجان میری اون بالای کوه ، چه خبره !؟ چی داره که به خودت زحمت میدی و اینهمه بی خوابی و خستگی رو به جون میخری ؟
بمون پیش خودم ، من کوه دردم .
در حالی که دستشو روی صورتم میکشید ، ادامه داد : تو نباشی چه خاکی به سر کنم آخه مادر …
مستأصل از پاسخ هاج و واج نگاش میکردم . شما بودین چکار میکردین ، هوم …؟