• امروز : سه شنبه, ۴ اردیبهشت , ۱۴۰۳
  • برابر با : Tuesday - 23 April - 2024
کل اخبار 24660
0

آئینۂ خودم …

  • کد خبر : 25708
  • 24 بهمن 1399 - 19:33
آئینۂ خودم …
آئینۂ خودم ...

چشمهایش را بست، قطره اشکی از گوشه چشمش به روی قرآنی چکید که آنرا در آغوش گرفته بود ، و من در عمق این سکوت عاشقانه دیدم که مرغ دلش به پرواز در آمد.

نیایشش که با خدا تمام شد ، نگاهش به من افتاد و متوجه شد مات و مبهوت اویم!

با خنده ی معنی داری گفت: میدونی آرزوم چیه؟؟

گفتم : نه …!؟

گفت: میدونی چرا وقتی در کوه همراهتون میام اکثر وقتها از گروه جلو ، یا عقب میوفتم!!!

گفتم: راستش ، نه …!

گفت : توی کوه تمام احساسم اینه که چقدر به خدا نزدیکم ، دوست دارم تنها باشم !! و از گلهای تنهائی که از بین سنگها سر در آوردن ، عکس بگیرم .

دوست دارم باهاشون حرف بزنم ، توی کوه پناهگاهم میشه خدا ، و چه #پناهگاه امن و زیبایی…

و ادامه داد ….

چند بار توی مسیر برای دوستان در مورد موضوعی حرف زدم ولی نشنیدن !

دوباره گفتم ، بازم نشنیدن!!

سه چهار نفری مشغول گفتن حرفهای مختلف بودن…!

انگار حتی منو نمی دیدن!!! ناراحت شدم ، خیلی زیاد ، خیلی …

یهو تو دلم زدم زیر خنده!! نگاهم رو بردم به طرف آسمون، گفتم : خدایا کرشون کردی ؟ لابد میخوای با خودت حرف بزنم !!!

لبخند گرمی زدم و قربون صدقه خدا رفتم

چقدر هم لذت داشت!!!

کم کم داشت حواسمو به سمت خودش میکشید .

با حرارت ادامه داد …

رو به آسمون گفتم ؛ خدایا کاشکی همه ی آدمهای روی زمین #مرشد بودند!!!

بعد فکر کردم اگه همه مرشد بودند کوهستان پر میشد از مرشد ، دیگه مریدی نبود .

یهو یاد کارتون #پلنگ_صورتی افتادم که دوران بچگی می دیدم ، پلنگی که دوست داشت به همه کمک کنه ، به روش خودش میخواست همه جا و همه چیز صورتی باشه!!!

همینطور که با خدا حرف میزدم و راه میرفتم نگاهم قفل شد !

چه گل زیبایی !! از #شکاف سنگ زده بیرون ، تنها و زیبا ، هیچ گلی هم کنارش نبود!

و دیدم دو برگ چسبیده به ساقه ش رو به آسمونه…

قربون صدقش رفتم و بطری آب رو از کوله ام در آوردم تا سیرابش کنم.

باورت میشه ؟ وقتی درون شکاف سنگ ، آب ریختم ،صدای خنده ی گل رو شنیدم ، منم باهاش خندیدم!!

توی اون گل ، تنها خدا رو دیدم و خودم ، تنهای تنها …

دستهامو بردم بالا گفتم خدایا شکرت… شکرت .

و من غرق در صحبت هاش بودم …

کمی سکوت کرد و رو به من گفت:

نگران نباش دوست من ، تو نمیدونی من در چه شادی عمیقی غوطه ورم……نمیدونی.

از جاش بلند شد و همینطور که خدا رو شکر میکرد به طرف کوله اش رفت ، و من خوشحال از اینکه ، حال دلش خوبه ، کوله مو برداشتم و بدنبالش رفتم که صبحانه رو با هم بخوریم….

 

 

 

لینک کوتاه : https://www.bamnews.ir/?p=25708

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.