باید میرفتم …مرخصی داشتم ، و فارغ از هر نگرانی خیالم به پرواز در آمده بود.
دو روزه تصمیم گرفتم ، و دوساعته همه وسایل مورد نیاز رو خریدم و…. یا علی
اولین صعودی بود که هیچ استرسی نداشتم ، نمیدونستم چه خبره ، اما راحت و بی دغدغه…
به چشم کسی هم نمیومدم ، چرا که من توریست بودم ، نه کوهنورد ، یه جورائی نخودی بودم.
در افکار خودم غرق بودم که یهو یکی داد زد ، بچه هااا اونجاست …
سرمو برگردوندم… واای خدای من !!….
اولین بار بود که یه کوه رو با اینهمه جلال و شکوه میدیدم . مثل تندیس یه عروس … زیبا ، آرام ، با ابهت ، اصیل و متین…
تجربه نابی بود ، در هوای دل انگیزش تک تک سلولهای بدنم به پایکوبی برخاستند ، در فراسوی ابرهای رقصانِ قله ، فرشته ها را در طواف می دیدم.
به گمانم کشتی نوح در آسمان آبی قله شناور بود و مسافرانش ، بهشت فرودست را گلباران میکردند ، بر سرسرای پادشاهی اش نوشته بود ، بدون وضو وارد نشوید .
در چشمهای نمناکم احرام پوشیدم ، سجده کردم و اشک ریختم ، و در معاشقه ای خاموش ، لبانم آهسته و لرزان ، بی اختیار زمزمۂ [به پابوست آمده ام ، ای عشق والا …] داشتند .
در آن سلوک محض ، پلاک بندگی بر گردنم آویخت و مرا به طواف عشق پذیرفت .
و این آغاز شیرین ، هدیه ای از ایزدان کوهستان بود ، تا من هم به عاشقانش بپیوندم . و این عاشقانه وصال ، سالهاست که دیوارکوب ذهن من است .
آرارات عزیزم ، از اینکه این عشق را در کالبدم دمیدی سپاسگزارم .
راستی میدانی هنوز آسمان آبی ات در چشمانم ، با طراوت تر از همیشه میدرخشد ؟