مشتم رو رو گره کرده بودم ، بلند فریاد زدم : آهای دوست عزیز ، خوبه یه چوب کبریت روشن کنم و بذارم رو صورتت ؟ جای اجاقت رو عوض کن .
نگاهش به سمت من چرخید و نیم نگاهی کرد .
بی تفاوت روشو برگردوند و مشغول نشخوار لقمه ای شد که در دهانش جا داده بود !!
فاصلۂ زیادی با هم نداشتیم ، تقریبأ سه متر . خیز برداشتم و به طرفش رفتم ، هنوز مشتم گره خورده بود و آماده بودم که بزنم زیر پهلوش ، اما به خودم اومدم و گفتم : کار فرهنگی با خشونت جواب نمیده ، غافل ازینکه گاهی وقتا یه آدمهائی رو فقط باید با مشت و لگد بهشون چیزی یاد داد .
به طرف بوتۂ سبزی که کنار اون مرد بود رفتم ، و اجاق خوراکپزی مشتعل و پر حرارتش رو از لای شاخه های در حال سوختن بوته بیرون کشیدم .
دلم کباب شد ، شاخه های سبز بوته ، در حال سوختن و جزغاله شدن بودن . اجاق فرد مثلأ کوهنورد ، تمام شاخه های اطراف رو سوزونده بود . با حالتی خشمگین و بغض آلود ، اما محترمانه ، از فرد مزبور توضیح خواستم ، با بلاهت خاصی گفت : آقا داره باد میاد ، اینجوری آب جوش نمیاد ، میخوایم چای بخوریم !!!
دیگه نتونستم تحمل کنم ، سرش فریاد زدم : خوبه بیام همین اجاقو بذارم زیر بغلت تا آب جوش بیاد ،؟ مرد ناحسابی ، این بوته زنده اس ، داره نفس میکشه . رحم و مروّتم خوب چیزیه . دوباره سرش رو برگردوند و به نشخوارش ادامه داد .
مشتم رو باز کردم و آهی کشیدم ازین همه حماقت و بی عقلی بعضی مثلا طبیعتگردان امروزه …