دستی به شانهاش خورد؛ سرشو بلند کرد؛ سرپرست برنامه بود؛ گفت؛ چی شده؟ شوق و هوای قله تو رو به گریه انداخته؟ من هم خیلی این حال و هوا رو تجربه کردم، گریههای قله، پسر جان خالصترین و نابترین گریههاست. بعد سرپرست کنارش نشست و مثل اون سرشو گذاشت رو زانوهاش،خواست گریه کنه؛ اما اون بهش اجازه نداد و گفت چی میگی؟! حس و مس کیلویی چنده؟ تابلوی قله رو کندن و انداختند ته دره، حالا من چکار کنم؟ با چی عکس بگیرم؟ چطور تو اینستا عکس بدون تابلوی قله رو بذارم؟ تابلوی قله همهچیز صعوده؛ حس دیگه چیه؟ برو بابا جان؛ برو حالم خوش نیست؛ خدا روزیتو جای دیگه بده.
سرپرست در حالیکه بلند میشد؛ با خنده گفت؛ ما رو دست کم گرفتی پسر جان؛ سرپرست در کنار تجربه و تجهیزات و تغذیه و تمرین، که این آخری رو بنده قبول ندارم؛ باید تابلو هم تو کولش داشته باشه! بعد با تعجب دید که سرپرست یه بنر به شکل و اندازه تابلوی قله با همون مشخصات و ارقام از توی کولش درآورد؛ آه انگار جان تازهای گرفته بود، میخواست بپره و سرپرست رو مثل تابلوی قله در آغوش بگیره؛ دوباره زنده شده بود دوباره سوار بر سیمرغ داشت پرواز میکرد. درهای افتخار به روش باز شده بود؛ خودشو میدید که همهی کوهنوردهای شهرش به افتخار اون بلند شدند و اون مشتهاشو بلند کرده و به طرف اونا نشانه گرفته! میخواست بنر رو چنگ بزنه و بره عکسشو بگیره و از این همه فشار روحی و روانی خلاص بشه؛ اما سرپرست گفت؛ نه داداش، به این راحتیها هم نیست! این فکر و ایده، کلی هزینه واسه ما داشته؛ شما فکرشو بکن؛ همین الان من به این جماعت عاشق و شیدای تابلو قله بگم چنین چیز نابی دارم! چقدر کاسب میشم؛ میدونی، ممکنه همین عاشقان عکس تابلوی قله به ما حمله کنن و تابلو رو از چنگ ما در بیارن؛ پس صداشو در نیار؛ احساسات خودتو هم کنترل کن؛ بیمایه فطیره؛ چون میدونستم که این عکس چقدر واست مهمه، این فکرو کردم؛ ولی خوب ما هم خرج و دخل داریم؛ چقدر وقت میذاریم، توی این کوه و خاک و خل دنبال شما جوانا میافتیم و هی چپ و راست مجیز شما رو میگیم و سرپرست میشیم که دوزار کاسبی کنیم. حالا چقدر ارزش داره، خدا میدونه. بیا این بنر تابلوی قله، این هم دوربین بنده که آماده خدمت به شما جوانهای نازنازیه؛ انشالله بعد برنامه و واریز مبلغ، عکسو برات میفرستم! شماره کارت منو که داری.
عکس که گرفته شد گویی تمام سختیهای صعود به پایان رسیده بود؛ داشت بیخیال و سلانهسلانه برمیگشت و به شلوغی قله و تابلوی قله فکر میکرد که اون پایینپایینها برق میزد و سرپرستی که دلسوزانه بنر تابلوی قله رو یکییکی به کوهنوردها تعارف میکرد و با دوربینش عکس میگرفت و شماره کارت میداد. با خودش کفت؛ شهر که رسیدم از تمام ۳۱ قله، بنر تابلویی درست میکنم و هر برنامه که سرپرست شدم میارم؛ عجب درآمدی به دست میاد! این سرپرستها هم بیخودی موهاشونو تو آسیاب سفید نکردند. صدای خنده بلندش تو کوه پیچید و سکوت پاک کوهستان رو آلوده کرد.