گروه زندگی- سمیه دهقان زاده: مادر ایستاده و دارد با دقت تقویم دیواری خانه را نگاه میکند،من هم غرق تماشای اویم که چقدر در کارهایش دقیق است و هنوز مثل ما بند گوشی های هوشمند و پهنای باند اینترنت نیست، دارم فکر می کنم چند وقتی است کمتر توانستیم کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم بس که سر شلوغیم و مادر هم غرق مراقبت از خواهر و برادر نوجوان مان و امور خانه.
مدتی به سکوت می گذرد، مادر میگوید: دیدی چه زود رسیدیم به وسط های پاییز؟ ای کاش جور شه همه دور هم بریم یه جای خوش آب و هوا. جواب میدهم: می ریم ان شالله. اصلا چطوره بریم دره سعادت آباد، خدا رو چه دیدید شاید تا قله هم رفتیم.
در حال نطق برنامه ذهنی ام هستم که پدر از راه میرسد و خواهر و همسر و بچه هایش هم پشت سرش.
ذوق زده ام از دیدن خواهرزاده هایم: «به به جمع مون جمع بود، گلای کوچولومون کم بودن که رسیدن».
در حین احوال پرسی درون خانوادگی بقیه، سایت هوا کوه را چک میکنم و خیالم که راحت میشود هوا آفتابی است و خنکی مطبوعی هم دارد، دوباره برنامه رفتن به پای قله «چین کلاغ» از مسیر سعادت آباد را برای همه مرور میکنم و در کمال شگفتی رای اکثریت به رفتن است.
آش رشته مهمان بچه ها
کوچکترهای خانه، حسابی سرگرم بازی هستند که سراغشان میروم «بچه ها دوست دارید فردا شماها برای ما غذا درست کنید؟ خیلی کیف داره دست پخت شما رو خوردن.»
«چطوری؟ مگه می شه؟ ما که بلد نیستیم، داری سر به سرمون می ذاری»
انواع حرف هایی است که از چپ و راست نصیبم می شود، با خنده میگویم: «نخیر، اصلا هم الکی نیست. مامان جون حبوبات خیس کرده بود برای آش. سبزی و رشته و پیاز داغ و کشک هم هست. می تونیم ظرف و یه پیک نیکی کوچیک ببریم. من کمکتون می کنم آش بار بذارید، بعد ناهار مهمون شماها میشیم، قبوله؟»
بچه ها با هوراااااای بلند اعلام آمادگی میکنند.
شب دلپذیری کنار خانواده طی میشود. بابا کفش های ساق دار و جاندارمان را تر و تمیز میکند. آقای داماد به ماشین سر می زند که رو به راه باشد و ما خانمها هم در بین حرف زدن هایمان کمی میوه و تنقلات آماده میکنیم برای فردا. بچه ها هم بس که بازی کرده اند دارند هفت آسمان را خواب می بینند.
ما و لبخند پاییزی دره سعادت آباد
حالا صبح شده. بابا زودتر از همه بیدار شده و برایمان لقمه نان و پنیر گردو درست کرده و یکی یکی دستمان میدهد. بسی خوشمزه است. بعد از آن لقمه های خوشمزه،وسایلمان را جمع میکنیم و به جاده میزنیم. هنوز همه جا خلوت است و خیلی طول نمیکشد به سعادتآباد و میدان بهرود می رسیم. درست انتهای خیابان فاتحیان شهرک بام تهران قرار دارد. همان جا ماشینها را پارک میکنیم.
مردهای خانواده، وسایل را توی کوله هایشان گذاشتهاند و ما خانم ها هم مراقب بچه هاییم و همگی شروع میکنیم به راه رفتن. هوای خنک و پاک پای کوه را فرو می بریم و ته مانده هوای آلوده شهر را بیرون می ریزیم.
خواهرم پیشنهاد نرمش میدهد و ما به توفیف اجباری نرمش دورهمی در طبیعت دست پیدا میکنیم. من یکی که خیلی غر می زنم، آخر هنوز خوابم میآید ولی وقتی بچه ها را نگاه میکنم که با اشتیاق حرکات را انجام میدهند کمی خودم را جمع و جور میکنم و..
تقریبا ۵۰۰ قدمی که پا به پای هم در جاده خاکی راه می رویم، بالاخره به پاکوب می رسیم. مسیری که دو طرفش پر از درختان بلند بالاست و پایین پای درخت ها را برگ های رنگارنگ و پاییزی فرش کرده.
همین طوری که داریم قدم می زنیم و از جریان آب و برگ ریزان پاییزی درخت ها لذت می بریم بابا به کمی دورتر اشاره می کند و میگوید: بچه ها اونجا رو می بینید، قله چین کلاغه. اینجا که ما اومدیم می شه مسیر جنوبی صعود به قله و از همه مسیرها راحت تره.
پس تا می تونید لذت ببرید و فکر نکنید راه و جای سخت آوردمتون. اصلا شاید تونستیم و دسته جمعی تا قله هم بریم.
موسیقی طبیعت که به جانمان مینشیند
هر چقدر بیشتر پیش می رویم رنگهای نارنجی و قرمز و زرد بیشتر دلمان را میبرند. برادر کوچکم با خودش اسپیکر آورده و روشنش میکند. ما تا الان داشتیم موسیقی طبیعت گوش می دادیم، آهنگ نوجوان پسند که پخش می شود را دوست نداریم، ولی چیزی نمیگوییم.
مامان اشاره می کند که ما قدم تند کنیم و خودش کنار برادرم راه می رود و گل میگویند و گل میشنوند و کمی بعد، دیگر صدای موسیقی قطع شده و برادرم هم اصلا ناراحت نیست.
دل تو دلم نیست که از مادرم بپرسم که چه کار کرده که بی هیچ دلخوری، دوباره سکوت طبیعت را به ما برگردانده، ولی خب الان وقتش نیست. پس صبر می کنم تا زمانش برسد.
پیرمرد اهل دل و چشمه پر برکت
یک ساعتی است که داریم پا به پا هم راه میآییم و حالا چشم مان به چشمه اصلی پای کوه روشن می شود.چند نفری کوهنورد دارند قمقه هایشان را پر می کنند. چند نفری جوان هم دور هم گوشه ای نشسته اند.
پیرمردی مهربان و اهل دل آنجاست. کلاه جذابی روی سر دارد و لبخندی به لب. میز تاشویش را باز کرده و بساط چای و خوراکی هایش برقرار است.
هم کلامش که می شویم، اول چای در استکان های کوچک تعارفان میکند و بعد میگوید:« همیشه جمعه ها پاتوقم اینجاست. چی بهتر از اینکه بیام و کوهنوردهایی که برای تمرین می رن تا قله چین کلاغ و برمی گردن رو ببینم.
اینجا مسیرش آسونه و آب چشمه هم هست. همه می تونن خانوادگی هم بیان. عین شما که اومدین.
محلی ها هم، اونایی که مویی سفید کردند هم خیلی می یان و از خیلی ها تند و تیز تر تا بالا می رن و برمیگردن.
یه کم دیگه بیشتر سرد شه، اینجا کلی قندیل های یخی هست برای دیدن و عکس گرفتن».
حرف های پیرمرد کوهی که تمام میشود، می بینیم مردهای خانواده جای خشک و همواری را پیدا کرده اند و زیرانداز پهن کردهاند.
بچه ها هم بی امان از یکدیگر عکس می گیرند و کیفشان حسابی کوک است. کنارشان می ایستم و یادآوری می کنم که ما آش مهمان آن هاییم.
یک نفرشان شعله را روشن می کند. آن یکی ظرف را پر از آب میکند تا جوش بیاید و داماد خانواده هم پای کارشان می شود.
حظ صعود خانوادگی و دیگر هیچ
مامان و بابا دلشان قله میخواهد، من هم دعوت می کنند. خواهرم و همسرش پیش بچه ها می مانند و ما سه نفری از مسیرچشمه، به سمت راست می رویم. باید تا آخر پاکوب برویم. بابا شروع می کند به شعر خواندن و من هم ادامه اش را می گیرم و یک دفعه به خودمان که می آییم و می بینیم محفل شعر راه انداخته ایم و کمی بعد به یال اصلی میرسیم.
میپرسم: شما مطمئنید می خواین تا قله بیاین؟ مامان و بابا با لحن طنزآمیزی جواب میدهند: تو مطمئنی می تونی پا به پای ما تا قله بیای؟!
خنده بلند و از ته دلی میکنم و میگویم: «همه سعی خودمو می کنم. ولی خب یه کم مراعات دختر پشت میز نشین تون رو بکنید هم بد نیست! »همگی می خندیم و به راهمان ادامه می دهیم.
یال از جنوب به شمال است و ۹۰ دقیقه ای که راه می رویم ، بالاخره به خط الراس می رسیم. «آخ جان دیگه یه کم مونده تا قله» را بلند میگویم و مامان و بابا خنده شان را می خوردند اما معلوم است کیف کرده اند که کم نیاورده اند.
کمی استراحت می کنیم. آسمان صاف و خوشرنگ است. باد خنکی می وزد. از بین سنگ ها، مسیر پاکوب را ۱۰ دقیقه دیگر می رویم و چشم مان به تابلوی آبی آسمانی قله «چین کلاغ» روشن میشود.
حالا ما در ارتفاع ۲۸۲۰ متری از سطح دریا هستیم. چه حظی دارد آدم با پدر و مادرش به قله صعود کند. لبخند از لبم محو نمی شود، چند تایی عکس میگیریم و راه رفته را برمیگردیم.
چای دبش، یک حسن ختام عالی
کمی زودتر از صعود، به چشمه می رسیم. عطر آش رشته هوش از سرمان میبرد. باورم نمیشود بچه ها درستش کرده باشند. ولی وقتی توضیح میدهند اول آب را جوش آورده اند و بعد از پختن سبزی، پیاز داغ و جبوبات و ادویه اضافه کرده اند و بعد هم رشته. کلی هم نوبتی آش را هم زده اند تا ته نگیرد، کم کم باورم می شود. کنارشان می نشینیم. ما از قله حرف می زنیم و آن ها از گیاه هایی که پیدا کرده اند وانواع سنگها. عکس هایمان را بهم نشان میدهیم.
به چند نفری که هنوز کنار چشمه نشسته اند هم آش می دهیم تا نوش جان کنند. کم کم باید وسایلمان را جمع کنیم و به خانه برویم. خوش خوشان مسیر رفته را به سمت پایین و پاکوب پیش میگیریم. مامان قول یک چای دبش را به همه مان می دهد، فقط قبلش باید وسایل ها را مرتب و سر جایش بگذاریم. سوار ماشین هایمان می شویم و به خانه برمی گردیم. قول مادر قول است، دور هم می نشینیم به چای خوردن.
حالا دیگر آماده ایم برای یک هفته پر از تلاش و شاید سختی.