عاشقی را چون میان کوله ات بگذاشتی
نقش سیمین شهامت بر تنش بگماشتی
رو به سوی آسمان داری درون کیسه خواب
قاف را در زیر سر چون بالشی پنداشتی
هر پگاهان چشم خود بگشوده ای بر قله ها
از دلت حزن هزاران ساله را برداشتی
مست و شیدائی به روی صخره ها جانا برقص
قله را چون خانـِـقَه بر مصدرش انگاشتی
هر درختی بر شیاران قصه ای خواند ز تو
چون ز ایمانت همی بـَذرانه مِهری کاشتی
بهتر از مِهرت ندیدم بر فرازان یار من
وین کجا آموختی کردار خود بـِه داشتی
بـِه فزون کن هان به شاهی لایقی جانان من
چونکه بر تخت چکادان تاج بر سر داشتی