درتیرماه سال نودوهفت به دعوت همنوردان بروجردی بادوچرخه برای سرکشی به خانه سالمندان بروجردبه این شهرسفرکردم ودرورودی شهرمورداستقبال این دوستان وخانواده های بسیارزیادی قرارگرفته وباهم به خانه سالمندان آن شهررفتیم۔
دربین این دوستان پسربچه بسیارباهوش وزبلی بود که اصلا ازکنارمن دورنمی شد۔
باهم عکسی هم گرفتیم ۔
سه سال بعد
دیروزپدری که حالت صحبت کردنش خبرازحالی منقلب ونابه سامان میدادبامن تماس گرفت وگفت پویارادربروجردیادتون هست؟
گفتم خیر۔
گفت اون پسربچه که درکنارتان بودوهمش شمارونگاه میکرد۔
گفتم ها بله یادم افتاد۔
گفت اون دوساله مریضه وتوی این دوسال بارهاآرزوکرده باشمایک برنامه پیمایشی هزارکیلومتری اجراکنه۔
گفتم عجب سعادتی دارم۔
گفت میتونی بیای بروجردوباایشون توی خیابون باکوله پشتی راه بری؟
گفتم الان حرکت میکنم۔
فوری سرم راکاملا کوتاه کردم۔
وبعدازمدتی باوجودعدم آمادگی پیاده حرکت کردم۔
تا اینکه بعدازساعتها خبری تکان دهنده ارکان بدنم راازحرکت انداخت۔
ایستادم
بعدنشستم۔
ودرآخرخسته ووامانده بازگشتم۔
زیراپویابه انتظارم نایستادومسیررااستارت کرد۔
بله پویابه آسمان مسیرزدولی تنهای تنها۔