• امروز : یکشنبه, ۶ اسفند , ۱۴۰۲
  • برابر با : Sunday - 25 February - 2024
کل اخبار 24573
2

نشاط و تفریح |ماجراجویی خانوادگی ما در «جنگل کارا»

  • کد خبر : 79340
  • 06 آبان 1401 - 21:53
نشاط و تفریح |ماجراجویی خانوادگی ما در «جنگل کارا»

گروه زندگی- سمیه دهقان زاده: این هفته در محل کار خیلی سر شلوغ بودم و لحظه شماری می‌کردم که آخر هفته بیاید، برنامه‌ام را روی خواب و کباب و کتاب تنظیم کنم! وسط هایش هم به خانواده سری بزنم.حالا آخر هفته است و در راه رسیدن به خانه. چقدر دلم لک زده برای کمی خواب بیشتر. […]

گروه زندگی- سمیه دهقان زاده: این هفته در محل کار خیلی سر شلوغ بودم و لحظه شماری می‌کردم که آخر هفته بیاید، برنامه‌ام را روی خواب و کباب و کتاب تنظیم کنم! وسط هایش هم به خانواده سری بزنم.حالا آخر هفته است و در راه رسیدن به خانه. چقدر دلم لک زده برای کمی خواب بیشتر. در را که باز می‌کنم بچه های خواهر و برادر با ذوق به سمتم می آیند. دلم غنج می رود از دیدن همزمانشان. خواهرم از آشپزخانه سلام و احوال پرسی می‌کند و می‌گوید که شام را او درست می‌کند. عروس مان هم ادامه می‌دهد: بقیه کارها با من.

بچه ها دورهم نشسته‌اند به بازی، دارند «اسم – فامیل» بازی می‌کنند، وسطش داد و بی داد و جرزنی هم کم نیست ولی خب خنده‌شان غالب است. بابا و مامان هم که بعد از مدت‌ها دورشان شلوغ است، همراه بچه‌ها شده‌اند. برادرم و داماد خانواده رفته اند خرید.  باورم نمی‌شود اما انگار من هم می‌توانم کمی  برنامه خوابم را اجرا کنم!

چشم بهم نگذاشته، ساعتی می‌گذرد و با صدای چند ضربه کوتاه به در بیدار می‌شوم. مادر است. لبخند می‌زند و می‌گوید:« می‌دونم خیلی خسته شدی این چند روز. خواهرت و بقیه پیشنهاد دادن بریم «جنگل کارا» تو درکه، هم بچه‌ها تا دلشون بخواد می‌تونن بالا و پایین بپرن، هم ما یه چشم مون به کوه و دار و درخت روشن شه. خیلی وقته دسته جمعی کوه نرفتیم. می یای دیگه؟»

دو پیازه خانوادگی 

برایم جالب است که این بار بدون هماهنگی و راضی کردن تک تک اعضای خانواده یا حتی بدون اینکه تصمیم داشته باشم برنامه آخر هفته بریزم همه دور هم جمع‌اند و حالا آن ها هستند که مرا دعوت می‌کنند و دوست دارند همراهشان باشم. «بله» محکم و از سر رضایتی می‌گویم و لبخند می‌زنم.

از اتاق که بیرون می‌روم، می‌بینم مادر قابلمه پر از سیب زمینی آبپز را روی زیراندازی گذاشته و بچه‌ها دورش نشسته‌اند به پوست کردن. تا به حال اینقدر هماهنگ و آرام ندیده بودم شان. کمی که می‌گذرد شستم خبردار می‌شود مادر  برای دورهمی و طبیعت گردی فردا «دو پیازه» تدارک دیده و بچه‌ها هم که عشق مادربزرگشانند، نشسته‌اند به کمک. کارشان  که تمام می‌شود خواهرم پیاز داغ های تازه و ادویه را اضافه می‌کند، کار کوبیدن این ترکیب خوشمزه را هم برادرجان به عهده می‌گیرد.

پیش به سوی درکه و فراتر از آن

شب مان دور هم به خوشی زودتر از آنچه فکر می‌کنیم می‌گذرد و حالا صبح شده، ولی هنوز آفتاب نزده. مادر برای یکی یکی مان لقمه ای ارده شیره گرفته و دستمان می‌دهد. یاد بچگی‌هایم می‌افتم.چقدر خوش می‌گذشت. الان هم دور هم، همان قدر حس خوب دارم. ما بزرگترها کمی با خدا خلوت می‌کنیم و بچه‌ها هم کفش‌های ساق دار و بیشتر محکم‌مان را مرتب می‌کنند.

حالا همه آماده رفتنیم. تنقلات و خوراکی‌ها را هم من جمع کرده‌ام که آمدنم خالی از لطف نباشد! فلاسک چای هم لحظه آخر برمی‌دارم. همگی سوار ماشین هایمان شده و  راهی می شویم. بعد از مدتی به میدان درکه می‌رسیم.

در اطراف میدان هنوز جای پارک هست، بسی خوشحال می‌شویم. ماشین ها  پارک و وسایل را بین خودمان تقسیم می‌کنیم. بابا چند تایی عصای کوهنوردی با خودش آورده و یکی یکی به دستمان می‌دهد. می‌گوید باید دستمان عمود باشد و کنار پهلو. اول عصا را به زمین بزنیم و بعد قدم برداریم.بعد از آن پسر خواهرم جمع مان می‌کند و به توفیق اجباری نرمش قبل از کوه می‌رسیم. من که همه قلنج هایم هم می‌شکند! حالا دیگر وقت حرکت است.

چه شد که «درکه»، شد «درکه»؟

از کوچه پس کوچه های سر میدان شروع می‌کنیم به حرکت، پاییز، رنگارنگی چشم نوازی را پاشیده روی دار و درخت های سر به فلک کشیده مسیر پای کوه.صدای پرنده‌ها، جریان کم جان اما خوشایند آب در مسیر و هوای پاکی که جان می‌دهد، مهمان ریه‌مان شود.«چه خوب شد که آمدم» این را در در دل می‌گویم.

برادرزاده ام یکدفعه به سمت من برمی گردد و می‌گوید: عمه جون شمامی‌دونی اسم درکه از کجا اومده. من که می‌دانم  سرش درد می‌کند برای تاریخچه درآوردن و خیلی هم دقیق است می‌گویم: یک چیزهایی شنیده‌ام، اما اگه تو بگی هم مسیر کوتاه می شه هم یه مطلب جدید یاد می‌گیریم، حالا بهمون می‌گی؟ او  با جدیت خاصی جواب می‌دهد: بعضی‌ها می گن «درکه» قبلا «درچه» به معنی دره کوچک بوده. چون اینجا هم تو دره قرار گرفته پس می تونه حرف شون درست باشه، ولی بعضی‌ها می‌گن قدیم‌ها این جا برای راه رفتن تو برف از یه کفش سنتی به اسم «درگ» استفاده می‌کردند، بعد کم کم اسمش تغییر کرده شده درکه.

پدرم که تا الان با دقت دارد گوش می دهد آفرین بلند بالایی نثارش می کند و می گوید: بابا جان، یه کتاب به انتخاب خودت پیش من داری.

کافه عمران یک استکان چای دبش

بیشتر از یک ساعت است که راه می رویم، مادرم خسته شده. مسیر پاکوب به سمت پلنگ چال را داریم پیش می رویم. من قدم هایم را کندتر و کوتاه تر می‌کنم و به همه خوراکی تعارف می کنم. کم کم کافه عمران را می بینیم. برادرم می گوید: خب خب، خانواده عزیزم، بیشتر راه رو اومدیم. حالا بیاین بریم تو کافه یه چای مهمون من. یه نفس هم تازه کنید و بعد راه بیافتیم به سمت جنگل.

وارد کافه می شویم محیطی زنده و پر از طراوت دارد و کافه داری خوش رو. همگی چای سفارش می دهیم و نفس مان که جا آمد از کافه به سمت چپ جاده پاکوب راه می افتیم. در راه همه ساکتیم و از فضا و صدای های طبیعت لذت می بریم یک ساعتی که راه می رویم. به تابلویی می رسیم که مسیر جنگل کارارا نشانمان می دهد.

کمی خسته شده ایم و دور و برمان هم خلوت است. یک دفه بابا می زند زیر آواز و ما هم بدون هماهنگی همراهی اش می کنیم. کیفمان کوک می شود و کمی شیب ها به نظرمان ملایم تر می آید.

این جنگل دوست داشتنی

همین طور که قدم می زنیم بالاخره چشم مان به درخت های سر به فلک کشیده و جنگل سبز و نارنجی و قرمز،  روشن می شود. برگ ها پای درخت ها ریخته است. بچه ها که تا الان جان نداشتند حرف بزنند ذوق زده به سمت برگ ها می روند و آن ها روی سرشان می ریزند و شادی می کنند.

چند اسب، تعدادی چادر مسافرتی، چند نفری خانواده و یک عده کوهنورد هم در اطرافمان می بینیم. ما خانم ها به سمت چشمه می رویم و بطری های خالی مان را پر از آب می کنیم. یک گروه کوهنوردی خانم به سمت مامی آیند. خدا قوتی بینمان رد و بدل می شود وقتی روی خوش ما را که می بینند. در حین پر کردن بطری هایشان از آب چشمه. خانمی که به نظر می رسد مسئول گروه است می پرسد: خانوادگی آمده اید: وقتی جواب مثبت ما را می شنود، لبخند می زند و می گوید: «احسنت به شما خانواده کوهنورد، اینجا ارتفاعش دو هزار متره. شما که از درکه اومدین بالا یعنی ۳۰۰ متر ارتفاع گرفتید، ان شالله بعدا می تونین هی ارتفاع تون رو برای استراحت و موندن بیشتر کنید. ولی اگه خواستید زمستون بیاین حتما با بلدراه بیاین و ابزار مناسب هم داشته باشید.»او ادامه می دهد:«ما هم برای تمرین از بام سعادت آباد رفته بودیم قله چین کلاغ، الان داریم از دره برمی گردیم پایین.»

یکی دیگر از خانم ها میوه ای کوهی تعارفمان می کند و بعد هم خداحافظی می‌کنند و می روند.

مردها، زیرانداز را روی زمینی سفت و خشک پهن کرده اندو ما هم سفره را می چینیم. بچه ها یکی یکی پیدایشان می شودو شروع می کنیم به خوراکی خوردن. هر کسی حرفی دارد برای گفتن. براردم می‌گوید: اگه شد بریم آبشار اینجا هم ببینیم. داماد و پدر هم به فکر گیاه های کوهی اینجاهستند و من هم فکرم پیش عکاس قدیمی راه درکه مانده، همان که عکس های سیاه و سفید فوری می اندازد.

مامان یکی یکی استکان چای دستمان می دهد و می گوید: «اگه یه کم عین من سریع راه بیاین و زود خسته نشید به همه کارامون می رسیم،»

بهتون قول می دم. از لحن طنز و  روحیه سپاسگزاری مادر خونم به جوش می آید و سرش را در آغوش می گیرم و می بوسم.

کمی که می گذرد و مادر و پدر عکس هایشان را از نوه ها می‌گیرند. کم کم جمع می‌کنیم و از دره به سمت پایین می آییم. نرم نرم راه می آییم. نه به آبشار دیدن می رسیم نه عکاس قدیمی را می بینیم اماچه اهمیت دارد مهم این است که خوش گذشته آن هم در کنار هم. خوشحالم که خواب و کتاب و کباب را از برنامه ام کنار گذاشته ام.

بابا پیشنهاد می دهد نمازمان را در مسجد میدان درکه بخوانیم همه استقبال می کنیم و کوهپیمایی و جنگل نوردیمان با شکرگزاری از خدا تمام می شود.

لینک کوتاه : https://www.bamnews.ir/?p=79340

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.