یک کوله دوید تا رسد بر سر راه
یک کوله جهید تا شود همره ماه
آن کوله که رفت بر سر کوه چه دید
پاکوبۂ کم ثمر که شد دامن آه
وآن کولۂ آسمانی از ره که رسید
از گـَرد رهش ستاره ها ریخت چو کاه
بر خود چه گریست کولۂ رهرو سنگ
دانش چه فرا گرفته از میدانگاه
بر خود بنشست بر سر سنگ چکاد
اندوه گرفته بودش انگار به چاه
زآن سو به کناره اش همان کولۂ شاد
همرخ به تبار نور چون شاهنشاه
لبخند کشانده بود بر طاق زمان
چرخی ز سماع سالکان هم گهگاه
دیدش که فرونشسته آن کولۂ سنگ
حسرت به دل و دیده گریان همراه
از ماه فرود آمد و بر سنگ نشست
با قلب لطیف و هم بسی لطف نگاه
با مهر گرفت دست آن کولۂ و گفت
این ناله چه بود بر منم شد جانکاه
دستی بکشید بر رخ کولۂ خیس
گـَردی بتکاند از تن آن بیراه
گفتش چه تفاوتیست در محضر دوست
در خانِقـَه سلوک فقر است به شاه
هر کس که درین ره بنهد پای سلوک
پاکوبه شود خانقه حق درگاه
مقصد همه را بوَد همی خانه دوست
باید بزنی سرت به این قربانگاه
ره آمده ای برای خود مَه بشوی
خوشتر که به کرده ات شوی هم آگاه
آنکس که برون شود که ز هر بستر خواب
هر تک نفسش ثنا شود در پنجاه
فرقی نبوَد میان هر جای جهان
هان ماه بلند یا که سنگی کوتاه