آدمی در کوه رفت و خود بدید
در شیار ِصخره ها شد ناپدید
نعره زد بر کوه سخت و هم ستیغ
هان منم ، آن آدم ِ بـُرّنده تیغ
بین مرا چون شهریاران ْ زورمند
آشکارا ، استوار و بی گزند
در من انگاری دُژ اندیشی مَباد
داده ام هشدار بر هر بَد نهاد
تنگ چشم و زُفت* از خود رانده ام
قصّه ها از روزگاران خوانده ام
ناگهان از خود خزید آن کوه سخت
گفت بنشین در بـَرَم ای نیکبخت
هان شنیدم ، آدمی از خاک و خز
ورنه اینگونه به تندی و رجز
هیمه هیمه* در سخن کژسوئی است
خودستائی هم ره کژپوئی است
آنکه پر بار است در باغ ِ بـِهین
سر فرو افتاده و شاخه خَمین
چشم خود بگشای بر کار خدای
خود مکن از دیگران مردم جدای
گر که گامی می نهی در کار من
از بـِهی و فَـرّهی شو یار من
شو دلاویز و فسون آمیز و شاد
تا ز ِمهر روی تو روشن چکاد
دست یاران را بگیر ای زورمند
وَز مرام خود مَرو سوی نـَژند
زان شَوی وَخشور* گفتار ِ بـُغان*
اینچنین بایست بودن ، اینچنان
آدمی از خاک بود و خاک رفت
از خجسته خوئی بر افلاک رفت