گام ها آتش گرفته چهره ها هم سوخته
آن طرف خورشید هم از شور ما افروخته
گام ما را چون به مستی می کشاند هر گوَن
وه که از تاک و مُخمَِـر در خـُم اش اندوخته
هر نفس مستانه می کوبیم مِهر دل به کوه
زآنکه مُهر قله را بر سینه هامان کوفته
گرد دوری می زداید از نگاه همرهان
خنده بر لب می نشاند غصه ها را روفته
لایه از برگ شقایق غنچه از چشم رفیق
بر تنم زیبا رَدای عاشقی را دوخته
دانش هر صخره می آموزدم صبر و شکیب
در همین دانشگه ام آزادگی آموخته



















