پدرم آدم مقتدری بود ، همیشه با نگاهش حرف میزد ، کافی بود نگاهمان کند ، حساب کار دستمان میآمد ، بی هیچ تنبیهی و یا کلامی سفت و سخت.
این شاخصه بیشتر پدرهای نسل ما بود ، مردانی که قوی بودند و فرزندان قوی می پروراندند .
روزی مرا به کناری کشید و سخنانی گفت که هنوز هم از یاد نبردم و سرمشق همه کارهای روزمره شده است ، سخنی که مدتها از یاد برده بودم و در یک روز کاملا معمولی دوباره یادم آمد ، و شد ملکه ذهنم .
روز کوهستان ، بهانهای شد تا این خاطره را به خودم یادآوری کنم ، و فراموش نکنم که آنچه سزاوارست باشم . آغاز ورزش کوهنوردی برای من ترجمان همان سخنان آموزنده پدرم بود ، که همواره مرا به اقتدار و سربلندی تشویق میکرد و برایش مهم بود که آدم ضعیفی نباشم .
در کوهستان با افرادی مواجه شدم که کمابیش مثل من بودند ، و به دنبال اهدافشان سختی را به جان می خریدند . بودن در کنار این همنوردان به من احساس قدرت می داد و می دهد . چیزی که پدرم گفت این بود “با آدم های قوی و منظم رفت و آمد کن ، آدم های ضعیف را از خود دور کن ، نگذار همنشینی با ضعیفان تو را همچون آنها کند ، دوستان قوی را برگزین ” این بود که کوهنوردی برایم شد ترجمان کلام پدر ، و کوهستان بستری برای اقتدار و شکوه در کنار همنوردانی که همچون من به افتخار می اندیشند .