سلام ، کوهنورد
غمها
پیکرم را آزرده می سازد
اندوه من
چنان گنجشکی کوچک و شکسته بال
زوایای تنهایی ام را می کاود
ودستانم که از حقارت سیاه شده اند
در دستان گرمت بگیر
در یک صبح دل انگیز خزان زده
به آرامی
مرا ببر
همپای ستارگان
به عرش آسمان
به پیچک پیچیده بر کهکشانها
کوهنورد ، من امروز
نهایت نگاه را برتو دوختم
تمام غروب را برای چشمهایت پیشکش فرستادم
مرا ببخش که نگاهت
پر شد از تمام غروبهای بی افق ام
کوهنورد
آسمان نیلی نبود
کنارت نفسی بود تا بلندای خورشید نور
و دستی بود به سبزی ساحل عشق
باد می آیدازطرف دشت سکوت
ودرون روحش نفس گرم طبیعت دارد
کمی آن سوتر
باران یکریز میبارد و من
می خواهم تمام تو های وجودت را
با تمام منهای غرور کوه ضرب کنم
تا تو باشی ، محکم و استوار