قصه میگویم، از عشق و احساس،
از تنفر و دوست داشتن،
از عزت و ذلت،
یالم از نوع ظلم نیست،
خاتم به دستم از یاقوت و زمرد نیست،
آنچه بر سر دارم تاج طلا نیست،
من رنگارنگم!
دختری که در دل دشت و صحرا و کوه خود را آزادانه رها میکند و با آهوها همراه میشود و صیاداون را با چشمانش صید میکند.
قدم به قدم این جاده پرپیچ وخم دلبری میکنم و موهایم را به دست باد میسپارم تا با آن بازی کند.
دامنم را پراز گلهای سرخ میکنم و شاخه ای از آن را در لابه لای موهایم فرو میکنم تا پروانهها بر روی آن بنشینند،
در میان انبوه درختان خودم را غرق طراوت سبزی ها میکنم و طاووس میآید تا مرا به کنار چشمه ببرد تا از آب زلالش بنوشم،
من همانجا زیر درخت بلوط مینشینم و با خون کبوتر نامه رسان و پرهای رنگیه طاووس بر روی تنه ی درختان جنگل تصویر شاهزادهام را نقاشی میکنم.