کوهبانو از کنارمان گذشت ، کوله ای سنگین و حجیم به پشت داشت ، و بی توجه به طعنه های کوهنوردان در پاکوب که : برای خودنمائی چنین کوله ای را به قله میبرد ، در سکوتی مبهم و آرام پاکوب را می پیمود .
دیری نپائید ، همگی بر قله بودیم ، و نگاه تمسخر آمیز دیگران ، و خنده های همراهان ، در لابلای زوزۂ باد ،به گوش کوهبانو میرسید .!
یکی از بچه ها با طعنه گفت : یادتونه باباکوهی که مدتهاست خبری ازش نیست ، میگفت سعی کنین سبک برین کوه !!؟ این چرا اینجوریه ؟ دیوونه اس …
کوهبانو آرام بود ، موهای طلائی بافته شده اش همراه باد ، بسوی افق در جریان بود ، ناگهان بسوی ما آمد ، خودمان را جمع کردیم ، به این گمان که به نیت گلایه می آید .
لحظه ای بعد دستان کوهبانو بسوی مان دراز شد ، بسته های کوچک صبحانه شامل کمی نان و پنیر ، و چند دانه مغز گردو .
همه را بین ما و دیگران که در اطراف تابلو قله به استراحت مشغول بودیم تقسیم کرد ، و لحظاتی بعد کوله اش خالی خالی شد.!
لبخند از لبانش پاک نمیشد ، چشمانش برقی عجیب داشت ، آخرین بسته را که به من داد ،چیزی را گفت که خنده های تمسخر آمیز همه ما را باد برد ، و در لحظه ای تلخ ، با دستانی که یخ زده ترین دستان دنیا بود ، به چشمان خیس کوهبانو خیره ماندیم .
لطفأ برای پدرم که چندی پیش مُرد ، فاتحه ای بخوانید ، این تنها کاری بود که میتوانستم برای خیرات پدرم انجام بدهم .
من دختر بابا کوهی ام .