حیرت انگیزی است،مار بدنبال شکار و گربه در گریز زِ جَبر زمان، گربه در بی پناهی، به چاه می افتد؛ زِ چاله، اما چون تقدیر به زنده بودنش هست، مِهر هم نوعش مدد راستش می شود.
سگ مهربان، در ستیزی سخت لبخند زندگی به چشمان منتظرش می نشاند.
من که گریستم به این حکایت اما آشنای روزگار حال ما چه بسادگی از کنار هم می گذریم، شَرمَم باد که باید بگویم، این درد و روحیه بیمار حتی رسوخ کرده در ورزشی که کلامش عشق بود و یاری، قوت و قوامش چاشت چوپان بود عشقش زمزمه آبشار،نام کوهی که می آمد، مو زَ تن سیخ بود، حال چه شد حال ما وای بر ما؛ به امدادگر نیز رحم نمی کنیم و آدرس غلط می دیم. لوازم امدادش برمی داریم. کوله بار هم می دزدیم. به نگاه امدادگری که سالها خود مدد رسان بوده، حالا، حالا. یه بار؛ تنها یک بار چشمش به آسمون خدا دوخته شده رحم نمیکنیم، احوال نمی پرسیم تا او نیز شود امدادگر بی امداد و برود نَزد لیلای بی لیلی در گاشربروم؛ ای داد بر روزگار سختی که بر ما میگذرد. که حتی خدا بستوه آمده از این بی رحمی…..
میخواهم هوازی بزنم
ح.نجاریان پاییز دم سرد