کوهستان همچون میخانه است ، ساقی شراب میریزد و مستان سلامش میکنند .
صخره ها و پاکوبها ، پیشخوان نگاه میخانه چی ست ، که چشم در چشم باده خواران ، جرعه به جرعه با اکسیر ابر و باران ، به استقبال چشمهای قرمزِ در حدقه میشتابد .
اینجا کسی پیاله بر نمیگرداند ، کسی به کنار نمیرود ، قدح اندر قدح شراب سرخ گونِ طلوع به تعارف و حیا نمی رسد ، همان ابتدای راه ، جرعه های به سر کشیده ، ذکر سماع بر قله را جان می بخشند .
تازه به نیمه شب که میرسی ، ابتدای مستانگی ست . باده نوشان این حریم ، جز به طاعت میخانه دار ورود نمیکنند ، سرخمیده و آرام ، اما مست و لایعقل در سماعی بی پایان تا سحرگاه ، وضوی نور در اکسیر خورشید میگیرند و حالشان احسن الحال است .
هر رهگذرِ بیگانه ز مستی ، پای در این میخانه می گذارد ، باده نوشان را خطاب میکند : اینجا چقدر مست اند ! چه حال خوبی دارید ! حالتان را میخرم ، چند ؟
اما درین دیار مستان ، کسی حالش را نمیفروشد . و تنها پاسخ برای میهمانان تازه ، جرعه ای ست به نام “سلام همنورد” ، پیاله ات را بیاور ، به سلامتی تو … که خوش آمدی ، که این مستی را آغازی ست بی پایان.