دل رازِ کوله
به درنگی کوتاه
آه ای کوله ی من
بنِشین تا که بگویم رازی …
من از آن روز نخست
در تکاپوی رسیدن تا قاف
پی چشمان خدا میگشتم
پشت هر صخره سخت
لای هر تنگ و شیار
با دلی پر ز امید
چشم دل هم بیدار
پی شادی و وفا می گشتم
تا که یک روز قشنگ
در خم یک پاکوب
خنده ای از سر شوق
زخمه بر جانم زد
و مرا برد به اوج
آه ای کوله ی من
تو بگو یادت هست ؟
تو که آنجا بودی ، از چه گویم پس راز !؟
در خم یک پاکوب
جنب لبخند شقایق در باد
هر دو عاشق گشتیم
در تب عشق رفیقی چون گل
کو به ما گفت : سلام …
بخدا میدانم ، تو به من میخندی !
بخدا میدانم ، راز را میدانی….