پرده اول
مردانی را می بینیم پیر و جوان با پای پوش هایی که حتی نمی توان بر آنها نام کفش نهاد، لباس شان هم باجی به کفش هایشان نمی دهد، با پوستی سوخته از سوزش برف، در پستی و بلندی های کوهستان وحشی، با پشتی خمیده از جور کوله باری سنگین نه به شادی و نشاط که در پی لقمه نانی برای سدجوع زنی مضطرب در خانه ای محقر و کودکانی با فردایی گنگ و مبهم. جان شان در کف دست، چه با گلوله ای خونین و چه مدفون در زیر خروار ها برف و یخ. اینان نام شان #کولبر است.
پرده دوم
صبح جمعه است، هنوز چند گاهی مانده تا طلوع خورشید از خانه که بیرون می زنی کسانی را می بینی گوله گوله، منتظر، تا جمع شان جمع شود، با لباس ها و کفش ها و کلاه ها و کوله پشتی های رنگارنگ آخرین برندهای دنیا که راهی کوه اند، با انگیزه های متفاوت و اغلب بی دلهره ای بر چهره و یا غم نانی در دل.
پرده سوم
من نیز راهی کوه ام اما امروز از خودم خجالت می کشم. چهره آن برادر ستم کشیده #کورد و #بلوچ رهایم نمی کند. لحظه مدفون شدنش در زیر #بهمن و یا فرارش از ترس جان و صدای صفیر گلوله ای به نشانه سینه سراسر درد و رنج آش کابوس وجودم شده. گام هایم به پیش نمی رود، دیگر لذت کوهستان را درک نمی کنم.
در گوشه ای می نشینم تا با آن برادر رنج کشیده کورد و بلوچم به سخن بنشینم، دلواپسی ها مان را واگو کنیم از ستم مضاعفی بگوییم که بر ما رفته است و ما را با هزاران ترفند از هم بیگانه کرده است اما زبانم بند می آید، اصلا نمی توانم فکرم را جمع و جور کنم.
کلمات را گم کرده ام، هر چه تلاش می کنم کمتر می یابم، فاصله بین ما زیاد است و من در این فاصله طولانی نمی توانم هرگز و هرگز و هرگز طعم تلخ نداری او را حس کنم. کوله ام را بر زمین می گذارم چقدر دلم می خواهد اگر بتوانم حتا لحظه ای، سنگینی کوله او را در آن جهنم برف و یخ و بوران بر پشت بگیرم.
✍🏼 علی کدخدایی
یازدهم بهمن نود و نه | چهار روز پس از کشته شدن ۵ کولبر در زیر بهمن