برمیگشتیم ، مینیبوس به تندی در خَماخَم راه ، به گردۂ کوه میپیچید و من هم سر در خود ، می نوشتم و مینوشتم ….
سه چیز در کولۂ من ، به اجبار همیشه هستند ، البته چهار چیز ، قلمم… دفترچه ای قطع جیبی …مدادتراش و تکه ای پاک کن . یعنی اگر روزی این ها را از من دور کنید ، و یا فراموشم شود که بردارم شان ( که البته این مورد تا به حال اتفاق نیفتاده الحمدالله …) انگار که کوله ام را در خانه جا گذاشتم و لخت و عور در میان جمع نشسته ام و لباسی به تنم نیست نعوذبالله .
عصر بود ، همینطور که از پنجره مینی بوس به بیرون نگاه میکردم ، و در وصف چیزی که به ذهنم میرسید مینوشتم ، ناگهان ضربه ای به پشت گردنم خورد که با پیشانی به صندلی جلوئی برخورد کردم ! سرم را برگرداندم ، لیدر گروه بود ، که بسیار دوستش دارم ، و او نیز هم .
با صدای بلند گفت : حواست به گروه باشه ، چیه همش سرت توی دفتر و کاغذه ، از طبیعت لذت ببر ….
لبخندی از کنار لبم گذر کرد و نگاهی به گروه انداختم ، همه در حال استراحت ، و مرور کردن عکسهای گوشی هایشان بودند ، هرکسی سرش به کار خودش بود ، گفتم بیا جلو ، و در حالی که انگار میخواستم چیزی در گوشش بگویم ، دستم را کنار دهان قرار دادم که مثلاً کسی نشنود ، از بس قدبلند بود ، چند ثانیه طول کشید تا به صورتم نزدیک شد ، گوشش را نزدیک کرد و من هم لالۂ گوشش را میان دو انگشتم گرفتم و پیچاندم ، و گفتم : دفعه آخرت باشه که می زنی پس کله م …!! ، بعدشم این گروه که تو میگی ، همه سرشون تو گوشی ها شونه ، من حواسم به کجای این گروه باشه !!؟
طبیعت بیرونه که مشغول دیدنش بودم و شعرش رو مینوشتم .
پرسید ؛ خب حالا چی نوشتی ؟
خودم را کنار کشیدم ، و نشست لبه صندلی …گفتم ؛ چشمانت را ببند … برایش خواندم
پاکتی از ره رسید
نامه ای از کوه بود
بر درش مُهری ز اشک ….
برگ گل را باز کردم
اینچنین آغاز شد .
یار دیرینم ، سلام …
دیر چندی ست برایت سخت دلتنگم ، بیا …
همرهانت ، دوستانت ، دلبران جان جان..
پای شان بر قاب قلبم
زودتر جانم ، بیا ….
گر که می آئی
کمی از ذوق ، همراهت بیار
اندرون کوله ات مِهر طبیعت جای ده
از سفرهای گذشته
تحفه هایت در کنارم مانده است !!!
چند قوطی ، کیسه ای از جنس کِش
پاره ای کاغذ و جلد میوه ای ….
گر مرا می خواهی از یادت مبر ….
من ترا میخواهم و بس ، یار من
قوطی و کاغذ برایم هدیه نیست !!
نیکی ات را هدیه کن در کار من
کوله ات را دوست دارم
چون ترا یادآور است ….
سخت دلتنگم بیائی …..
مِهرم همچون مادر است .
پایان
ازنا
دهم خرداد نود و هفت
شعر که تمام شد ، در سکوتی عمیق گوشۂ چشمانش خیس بود ، و من هم بغضی در گلو مانده داشتم . قشنگتر از آنکه ، همه افراد داخل مینی بوس رو به سمت ما ، گوشهایشان تیز شده بود ، و از ما دو نفر در معاشقه ای کوتاه ، فیلم میگرفتند .