بهش گفتم هدفت چیه از کوهنوردی …
گفت ،مگه هدف باید داشته باشی ؟
گفتم ای بابا مگه نمیدونی که کوهنوردی جز آندسته از ورزشهای انسان ساز است که….
گفت والا از حرکات و وجنات و سکنات ورزشکارانش که چیزی پیدا نیست …!
گفتم یعنی چی که پیدا نیست ؟
گفت بابا ولمون کن، ما نمیدونیم برا چی به کوه میریم ، دِ انگولکمون نکن …نزار بیاد چیزای نداشتمون بیوفتیم ..( به سبک دیالوگ فیلم همسفر قرائت شود)
گفتم جان من یعنی تو میری کوه قصد نداری مولانا بشی و بدنبال شمس بگردی …
یعنی نمیخوای قدم در راه و پاکوب ابن سینا و سُهروردی بزاری…
در حالی که زیر چشمی نگاهم میکرد ،زیر لب یه چیزای گفت که نفهمیدم چیه…
گفتم ببین هر کسی که کوه میره و کوله بدوش میگیره باید از لحاظ اخلاق و مرام و منش و روش ،سیر و سلوک …
.(داشت چونم گرم میشد )
…گذشت و صبر ،خضوع و خشوع و فروتنی و مدارا و مروت و محبت و کرامت و رفاقت و وووو
که ناگهان لیوان کنار دستشو بلند کرد پرت کرد طرفم و با لحنی غضبناک گفت :
میبندی یا ببندم …
گفتم : چی رو ببندم
گفت :
فکتو…!!
گفتم چرا …
گفت آخه مرد حسابی مگه کوه خانقاهه و یا جایگاه علم و عرفانه …
در حالی که منم عصبی شده بودم با صدای بلند گفتم :
چرا که نه ….
گفت دلت خوشه ها ،یه جوری حرف میزنی انگار ….ادامه نداد ،حرفشو حبس کرد و نگفت …
گفتم :
انگار که چی …
بعد از چند لحظه مکس گفت ..
انگار که نه میفهمی نه میبینی نه میشنوی ………….
من دیگه چیزی نگفتم ،اونم دیگه چیزی نگفت…..