• امروز : چهارشنبه, ۵ اردیبهشت , ۱۴۰۳
  • برابر با : Wednesday - 24 April - 2024
کل اخبار 24664
1

پلنگ در اژدرکوه خاطره ای شیرین از استاد طاهر زاهدی

  • کد خبر : 72551
  • 02 فروردین 1401 - 23:21
پلنگ در اژدرکوه خاطره ای شیرین از استاد طاهر زاهدی
بام نیوز: اون زمان برای به کوه رفتن و از شهر خارج شدن و رسیدن به پای کوه ، نه ماشینی بود و نه وسیله ای و اکثراً دوچرخه داشتیم و با دوچرخه از خونه تا نزدیک کوه رکاب میزدیم و دوچرخه ها رو در قهوه خانه ای میذاشتیم و پیاده به پای کار میرفتیم .

اون زمان برای به کوه رفتن و از شهر خارج شدن و رسیدن به پای کوه ، نه ماشینی بود و نه وسیله ای و اکثراً دوچرخه داشتیم و با دوچرخه از خونه تا نزدیک کوه رکاب میزدیم و دوچرخه ها رو در قهوه خانه ای میذاشتیم و پیاده به پای کار میرفتیم .

روزی قرار شد بریم قله اژدرکوه . در محل قرار یک نفر نیومد ! عادی بود ، شاید بهش اجازه ندادن و تلفن همراه هم نداشتیم . راس ساعت حرکت کردیم و ساعتی بعد در قهوه خونه روستا چائی و صبحونه را نوش جان کردیم . از روستائیان آدرس چشمه آب رو پرسیدیم ؛ گفتند : در مسیر چشمه ای نیست ، اما سنگ آبهائی هست و هشدار دادند که در کوه جدیداً پلنگ توسط چوپانها دیده شده ، مواظب باشید و بهتره از رفتن منصرف بشید . و همچنین گفتند در نوک قله یک چاه هست که از داخلش بخار خارج میشه ! اونقدر که پالون الاغ رو به هوا میبره !!.

جوانی بود و بی خیالی ، رفتیم . به پای کوه رسیدیم ، کوهی بود از سنگ رسوبی با فسیلهای دو لپه ای فراوان و سنگ آبهای کوچک و زیاد ، که آبهای باران در آنها جمع شده بود و انواع حیوانات در آن شناور و غیر قابل شرب .! ساعتی بعد به قله رسیدیم ، بدنبال چاه بخار گشتیم ، بر نوک قله بخار را دیدیم و رفتیم نزدیک ، سوراخی بود به قطر تقریبی ۱۰ سانتیمتر ، و بخاری که خارج میشد . هر چه گشتیم الاغی نیافتیم پالانش را برداریم و امتحان کنیم ! برگه کاغذی روی بخار گرفتیم کاغذ را بلند کرد ، فکر کردیم راوی روستا کاغذی از دفتر نقاشی فرزندش را که عکس پالان الاغی را نقاشی کرده بوده روی بخار گرفته ….

دقایقی بعد دیدیم یکنفر با دوچرخه از مسیری غیر از مسیر ما به کوه نزدیک میشه و بما علامت میده ، دقت کردیم و قدش را نسبت به دوچرخه سنجیدیم ، دانستیم همان دوست غایب ما در زمان حرکت است و با گذاردن دوچرخه در کناری و از مسیری دیگر بما رسید و چون برای رسیدن به ما سریع صعود کرده بود بسیار خسته شده بود .
بعد از کمی قدم زدن روی قله و صرف نهار با آب قمقه هائی که همراه داشتیم ، قرار شد دوستی برای آوردن دوچرخه این آقا برود و دوچرخه را به قهوه خانه بیاورد . او رفت و ما به محل دوچرخه نگاه میکردیم ، اما کسی به آنجا نرسید ! نگران شدیم که کجا رفته ؟ و حتی مسیرش را هم ندیدیم که کدام پاکوب است ؟ ناگاه یاد پلنگ افتادیم و اینکه شاید با پلنگ برخورد کرده و توسط پلنگ شکار شده !! تصمیم بر آن شد همان صاحب دوچرخه برود و دوچرخه اش را بردارد و ببرد قهوخانه و ما هم برویم .
او رفت دوچرخه را برداشت و دیدم بسوی قهوه خانه میرود اما نفر دیگر چه شد !!؟ دوستان از مسیری به دشت رسیدند ، من بعنوان سرپرست با دوستی قرار شد مسیر نفر اول را جستجو کنیم ، شاید جایی گیر کرده ؟ مسیر را به سمت پایین شروع به جُستن کردیم و رسیدیم به چشمه آبی با نی های فراوان ، دوست همراهم کنار آب رد پای حیوانی را دید ، از من خواست نظر بدم ، رد پنجه پایی بود به اندازه مشت خودم و گفتم این رد پای پلنگ است .
همنوردم گفت : آنسوتر غاری هست و حتماً دوست ما که از این مسیر آمده به کنار آب رسیده و شکار پلنگ شده . اون زمان ما بجای باتوم چوبدستی نیزه دار داشتیم ، او با چوبدستش بسوی غار رفت و برای پلنگ عربده میکشید و نی ها را آتش میزد که پلنگ از خوردن دوست ما که احتمال میدادیم شکار پلنگ شده منصرف گردد . آتش نی ها به جلو غار رسید و ناگاه غرش پلنگ کوه را لرزاند . دوست شجاع ما نیزه در دست بسوی من دوید و من نیز همچون او نیزه در دست بسمت دره ای که پایین میرفت میدویدیم . راه مطرح نبود ، تنها دور شدن از محل بود و ایجاد فاصله با پلنگ . از سنگها میپریدیم و با سرعت بیش از دویست متر دویدیم .
دوستانمان که به دشت رسیده بودند با شنیدن غرش پلنگ و دیدن ما که میدویدیم بسوی ما آمدند و با رسیدن به ما میپرسیدند چه شده!؟؟ ما که نای حرف زدن نداشتیم اشاره میکردیم با ما بیایید ، با رسیدن به دشت و تازه شدن نفس هایمان ولو شدیم ، دوستان متوجه شدند فرار ما از صدای غرش پلنگ بوده و با تعریف دوست همراهم مطمئن شدیم که همنوردمان طعمه پلنگ شده و با ناراحتی زیاد به قهوه خانه برگشتیم و در فکر اینکه به خانواده اش چه بگوئیم !؟
آسمان تاریک شده بود ، نزدیک قهوه خانه فردی با یک فانوس بما علامت میداد ، زمانی که رسیدیم متوجه شدیم دوستی که فکر میکردیم شکار پلنگ شده اینجاست ! و ساعت ۹ شب بسوی شهر حرکت کردیم ، من ساعت ۱۱ شب به خانه رسیدم . درب حیات کمی باز بود و دیدم مادرم پشت درب در انتظار من است .
راستش مادران از جان مایه گذاشتند تا ما جان گرفتیم و جانانه شدیم .

ویرایش متن : امیرملیحی

لینک کوتاه : https://www.bamnews.ir/?p=72551

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.