به تمنا برنیامد، به تلاش جان بکاهد
نرسد روز وصالت، آتچنانی که بماند
شاهکار قصه اما، خیال محبوس بی قراریهای ناتمامم بود که لحظه ای هم حتی به رهایی از این شکنجه ی شیرین نمی اندیشید ..!
چون به گمانش، تو نگاشته ی همان شبهایی هستی که بر دلمان آنچنان شادانه گذشت شاید بی تکرار اما تا ابد ماندگار و دوار و از شبهای آرامشمان صلیبی ساخته است بر سینه ی اعتقادم به تو ..!
چون گمشده ای پنداشتمت که به دل دچار شدمت و قله ی آرزوهایم شدی تا صعودی اگر دست دهد ..
ذره ذره از جانم بکاست و میسر نشد آنچنانی که آرزو به دل داشتم
میپنداشتم که به سعی، میسر می گردد ولی این نبود و تقدیر پیشی میگرفت در هرحال ..
و من حیران در پناهگاه خیالمان، همچنان تصویرت را بر قله تصور میکردم که از آن دنیای من شده ای ..
اما از آرزو گذر نمیکرد تا محقق شود و نشد که بدست آیی ..