دیونه شدن کاری نداره ، دیدن کوله ی تنها لابلای صخره ای که صاحبش ولش کرده تا سبکبال تر به قله برسه !؟ آخ چه حزنی داره این تنهائی ، چه غمگینه این نشستن و نرفتن در اوج رفاقت ، این فراق تلخ از نرسیدن …
من حتی برای همون کولۂ تنها هم غمگین میشم .
حتی برای عطر خوشبوی معلق در پاکوب که از کولۂ قشنگ در حال گذر به مشامم میرسه ذوق میکنم ، هر چند خاک آلود ، هر چند پر غبار …. براش نفس میکشم ، عمیقِ عمیق …
من همینم ، همینقدر دیونه .