پشت کوهستان درّه ای ست
که برای ساز رود
سیم ستاره ستانده از شب های کویر
آنسوتر بر تن شاکی قلوه سنگ در مسیر رود ،
ردّ شلاقی ست ، از رعد رقصان به تن ابر
از همان دوداندود سیاه
که خرمن کوه را کرده سیر …
منکوله برداشتهام
راه خریده ام …
من برای کفشهایم حافظ خوانده ام
برایش افسانه ها گفته ام
گفته ام پشت کوهستان دره ای ست
باید مرا ببرد
تا با نوازش ساقهای بیقرارم
ترانه بهار را در قطره ای عارف و خموش روی گونۂ ادراک بگنجانم
من بر تک درخت پاکوب دور …
همان پیرِ رُسته بر قاف
تفسیر کتاب آویخته ام
کسی چه می دانست !؟
بر تن شاکی قلوه سنگ ، نام که را نوشته بودند که میدانست و شلاق میخورد !
شاید سهراب آنجا نوشته بود …[در پس گردونه خورشید ، گردی میرود بالا ز خاکستر …]
تا برون ریزد فلسفه عشق را در لقمهای نان و پنیر …