همیشه از قله، تصویری رویایی ساخته بود؛ شاید هم فکر میکرد این تصویر ساخته و پرداخته ذهن و قلب اون بود. قله، نقطه پرواز، اوج رهایی، گسستن از خود و پیوستن به دوست و … نمیدونست، ولی حس قله براش دوست داشتنی بود؛ مخصوصاً این برنامه و این قله؛ داشت به هدفش میرسید. همهی قلههای بلند رو رفته بود و این یکی دیگه، آلبوم افتخاراتش رو کامل میکرد. خودشو میدید که عکس و بنر صعودشو به در و دیوار شهر چسبونده بودند؛ گویی خواب میدید که سوار بر سیمرغ خیال در آسمان شهرت و افتخار، داشت پرواز میکرد. واسه همین هم زودتر از تیم جدا شده بود تا سریعتر عکس صعود رو با تابلوی قله بگیره و اونو سریع بفرسته تا دوستاش تو گروهها بذارن. تو کوهنوردی هیچچیز به اندازه تابلوی قله و عکس با اون مهم نیست! تمام سختی صعود یه طرف، و اون عکسهای با تابلو یه طرف. خودشو میدید، با تابلوی قله، تابلو در بغل، اون و بوسه بر تابلو، تابلو در کنار و اون سوار بر تابلو، تابلو در آغوش، آغوش و تابلو…
ذوق تموم وجودشو فرا گرفته بود، با این عکسها تو دهن همهی اونهایی میزد که نمیتونستند صعودهاي اونو ببینند! مخصوصاً اون مربی باشگاه که تو تموم برنامهها هی تاکید میکرد به جای این برنامههای تکراری، یه صعود فنی خوب و باکیفیت اجرا کنید. خندهش گرفته بود برنامهی فنی دیگه چیه؟ فنیتر از این همه صعود او مگه وجود داشت! با خودش گفت؛ ولش کن بابا، برنامههایی که من اجرا کردم همشون فنیاند!
داشت به قله میرسید؛ وای چقدر شلوغ بود؛ دور و بر تابلوی قله کیپتوکیپ آدم نشسته بود؛ تابلو دیده نمیشد؛ حالا اون چکار کنه؟ اگه با تابلو قله عکس نداشته باشه، کاخ آرزوها و آمالش فرومیربخت. اون همه افتخار دود میشد میرفت هوا. گریهش گرفته بود؛ از چند نفر خواهش کرد اجازه بدند اون جلوتر بره و عکس بگیره. یکی با خشم گفت؛ چی میگی تو هم، ما نیم ساعته تو نوبت وایستادیم؛ از راه رسیده میخواد بره. صدای خنده چند نفر بلند شد؛ گفت؛ راستش این آخرین قلهی طرح منه؛ فقط یه عکس میگیرم و بعد میرم. آقایی که با کت و شلوار رو قله وایستاده بود گفت؛ داداش این هم اولین قلهی طرح ماست. ما هم یه عکس بیشتر نمیخوایم؛ بعد در حالیکه به دوستاش چشمک میزد با لودگی گفت؛ راستی ما رو هم در زیر چترتون راهنمایی کنید تا طرحمونو اجرا کنیم! باز هم صدای خنده…
دلش گرفته بود؛ سرپرست برنامه هم خیلی عقب مونده بود؛ حالش هم خوب نبود؛ اگه اون میشد شاید کمکش میکرد؛ سنوسالی ازش گذشته بود، ولی خوب، همیشه بدون تمرین تو تمام برنامهها شرکت میکرد؛ با حال خراب به قله میرسید؛ ولی افتخار میکرد که سرپرست برنامه هستش. راستش از این راه امرار و معاش میکرد؛ بچهها هم زیاد به خاطر سن و سالش گیر نمیدادند.
صدای داد و بیداد و فحش بلند شد؛ یه چیزی مثل خمپاره سوتکشان از بالای سرش عبور کرد و تو دره سُر خورد و رفت پایین… وای تابلوی قلهی بود! یکی از عصبانیت اونو پرت کرده بود! غم و اندوه تموم وجودشو فرا گرفت؛ حالا چکار کنه؟ نه تابلوای بود، نه عکسی؛ نه طرحی بود، نه بنر و عکس قله؛ کاخ رویاهاش فروریخت؛ افتخاراتش هیچ شد؛ دیگه کی حرف اونو باور میکرد؟ بدون اون عکس، بدون تابلوی قله زندگی براش بیمعنا شده بود. سرشو گذاشت رو زانوهاش، هایهای گریه کرد. آخرین چیزی که دید تابلوی قله بود که سوتکشان، بالا و پایین میپرید و به سمت دره پرواز میکرد. با اون صحنه، گویی تمام افتخارات اون هم پرواز کرده بود و دود شده و رفته بود.
ادامه دارد…