دلم میخواست، جنگلی دور افتاده و بکر بودم، پر از آواز پرندگان، میزبان موجودات ریز و درشت با شکل و گونههای مختلف، لبریز از حیاتهای کوتاه و بلند که در آن، پروانه از آزادی، قفس بر خود میبافت و ماه، مهمان برکههایش میشد…
دلم میخواست جنگلی سبز بودم، بدونِ آن که دستی جز دستان خدا بر ساقههایش خورده باشد، آتشی جز آتش خورشید، جسماش را نوازش کرده باشد و نفس، زادهی برگهایش، رشد، کار هر روزهی ساقههایش و زیبایی، جادوی دائمی اوست.
جنگلی با آغوشی باز برای هر تازه واردی بدون توجه به مرزها، زبان و فرهنگها، عاری از هر تفکر زشت و افراطی، خالی از چیزی برای تنفر ورزیدن.
و آسمان، ابر، باران، نور،… یاران من بودند و هر حیاتی را زیر سایهام، هستی من.
دلم میخواست، توان انصراف دادن از انسان بودن را داشتم و میتوانستم انتخاب کنم که جنگلی باشم برای زندگیها، نه بیابانی برای...
خدایا اگر حیات دیگری است، لطفا این بار سوال کن که چه میخواهم تا چنین گرفتار نفرتها، تبعیضها و کنیه دوزها نشوم.