چشمه
سر گرفته بود
بر دامان کوه
و بی دریغ می رفت
تا تکرار کند
الفبای پاکی را
در طنین تکاپوی پیوسته ی قطره هایش
مسیر را
در پایکوبی نی لبکِ گله های گرگ و میش
نفس می کشیدم،
نسیم معطرِ آویشن
آوازم می داد
که آیینه ی آب
مکدر که باشد
لاله ها را واژگون و
به گریه می اندازد.
به جای هر چیز
فقط رد پایم را
در آنجا جا گذاشتم
و می رفتم…
باید طوری از سایه سار صخره ها گذر می کردم
که کبک ها و ریواس ها
خوابشان خراش بر نمی داشت.
در هیاهوی آرامِ باد وُ
هوای حوصله ی کوهستان
به جای هر چیزی
تنها زمان را
لذیذانه می کشتم
و بدرقه می کردم
خورشید را
که لاشه ی سینه سرخی را
به دندان گرفته بود
و پشت قله های غروب می کشید.
زیر سیاه چادر شب
از چشمک پرانی ستاره می شد فهمید
که ماه هر شب
همین حوالی هول و هراس
به آغوش آخرین پلنگ ایل می آید.
اگر میخواستم
تکه تکه
در کوله پشتی ام
به خانه می آوردمت
و همچون سری منقرض
اسیر دیوارت می کردم
اما به جای این همه چیز
تنها تصویرت را
با تمام صلابت و سنگینی ات
شکوه و زیبایی ات
و ستیغ های سرکشت
بر بی طاقتی طاقچه
قاب می گیرم
و به چشمهایم
به یادگار می بخشم.
به ماندگاری ات نگاه می کنم
و می دانم که کوه
« با نخستین سنگ آغاز می شود»
و من آغاز شدم
با نخستین غاری
که در قلبم کشف کردم
غاری که
پناهگاه تمام طبیعت است.