کوه را بنام سنگ میشناسیم؛ بنام صخره…
اما من مرد یا زنی میبینمش آرام؛ سرسخت؛ مغرور؛ و زیبا و مهربان؛ که آغوشش را به روی کوهنوردان باز میکند…
من آنسوی این درهها و چشمهها کوهی میبینم ؛پوشیده از برف و غباری از مه…
آیا زیبا نیست؟؟!!
کوههایی که برف نوک قله شان را نور هیچ آفتابی آب نمیکند…
به کوه مینگرم…
چه آرامشی دارد نگریستن به استواری و سکوت کوه…
به درختهای آرام گرفته در آغوش کوه نگاه میکنم…
موسیقی صدای زیبای پرندگان در صبح؛ نشان میدهد که وقتش رسیده تا کولهها را جمع کنیم و رهسپار شویم…
آی؛ عجیب کوه میچسبد…
گاهی میترسم از آدمها…
آدمهایی که کوه معرفت میشوی برایشان و آنها مدام میلرزانند تو را با آتشفشان بی معرفتیهایشان…
باید با کوه انس گرفت…
کوه…
چه زیبا مرا محو خود نمودی…
وقتی تو را میبینم، شبیه کودکی شاد در آغوشت جای میگیرم…
و تو چه آرام مرا در آغوش میگیری…
من با هر قدمم؛ قدمهای سرسختم بر پیکرت میکوبم و تو چه زیبا؛ باگذشت و مغرور مرا به سمت قلهات هدایت میکنی؛ و زمانی که بر بلندایت قدم میگذارم؛ چه زیبا در آغوشت جای میگیرم…
طنینی به من میگوید:
تو کافیست بخواهی…
آنوقت کوهها را هم جابجا میکنی…
من همچون کوه پابرجا و استوارم…
من آمادهام…
براه میافتم، کفشهایم را میپوشم؛ کولهام را بر دوشم میگذارم؛ باتونهایم را بر میدارم… براه میافتم…
منم چون کوه ایستاده و همچون خورشید خندان..