ناگزیرم بروم کوه رها گردد دل
از همه کار جهان بلکه جدا گردد دل
پا گذارم به ره و چشم سَرَم باز شود
سر به سر لایق دیدار شما گردد دل
چنگ شادی بزنم بربط بیداری را
زین همه رقص و سماع مست نوا گردد
گام خود را بچشانم ز خُم چشم نگار
تا به مستانگی ام رحل خطا گردد دل
خانۂ دل چه کنم تار و کبود است شه آ
بر سرم پا بنهی صحن و سرا گردد دل
آه ای ایزد مستان تو بده جام شراب
تا که مشغول ستایش و دعا گردد دل
همرهی از که بجویم که مرا راه بَرَد
گر تو راهم ندهی پس به کجا گردد دل
هان امیر از چه به کردار بَدان می گردی
شو همان جوی روان تا که روا گردد دل