صد قصه بگویمت ز الوند
آن زاده ز مــادر دماونـــد
بر قامت او هـــزار قله
افزون به تنش شیار درّه
هم کرکس و شه نشین چو سردار
بر پایه همــی درخت مُــروار
آتش بود آن زمین به فرسنگ
آذر چو همــو نهشته در سنگ
درّه به بغل کشیده سیمین
آن درّه دگر بنــام برفیـــن
برتخت نشسته است رستم
شاهی بگرفته است بر جــم
بر گوشۂ تختِ نادرش بین
سرسبزی و نازِ دره دیوین
هان مادر هگمتانه است او
سر درّۂ گنجنــامه است او
چون حوض نبی ست درّه فاران
هفت چشمه رَوَد به تویــسرکان
زاگرس تو مگو بگو جهانی
میراث قشنـــگ آرتیــمانی
میراث به تو شمرده شاعر
همشهریِ شاعــر است نادر
شعری به چنین نبوده ماضی
بر خود تو بکن کـلاه قاضــی
هر شعر امیر وصف ایران
پاینده کنــام شیر گیران