رفتی ز شهر آشوب در پیچ و تاب پاکوب
چون پیچکآن تنیدی بر ساق ناز محبوب
هر دم بنوش او را چون جرعه از صُراحی
مستان شوی و رقصان از شوق آب مرغوب
بر قامت کـُهِستان باید که سر نهادن
کرنش به پیش یزدان بر این تراب منکوب
صدها چکامه گفتی لیکن شکسته کِلکی
بر صخرهها نوشته ایزد خطاب مکتوب
چون رقص قله دیدی در خود نشستی از شرم
سائل شدی ز یزدان از این شباب معیوب
گوید ببین کتابم از کوه و دشت و چشمه
امر سجود بر تو در شـُکر قاب منصوب
باید رهی گزینی تا آن زلال دریا
ورنه به سطح برکه باشی حباب مضروب
از خود رها شو ای دل چشم از غرور بردار
مغرور ره هماره افتد به خواب مغلوب
گر رفتهای به کوهی اهل حساب گشتی
همچون امیر گردی شاعر مأبِ محسوب