صبح باشد و تو باشی و طبیعت!
چه ترکیب زیبایی…
درهوای خنک کوهستان وجودم را از طریق انتقال گرمای دستانت به دستانم، گرم میکنی!
آنگاه دلم را به دلت گره میزنم تا در پیچ و خم کوه از هم جدا نشویم.
وقتی به سمت قله گام بر میداریم، این سنگ ریزهها را میبینی که آرام آرام از زیر پاهایمان غلت میخورند و به پایین میروند؟
وقتی اندوهگین میشوی، دلم درست به این سنگ ریزهها مانند میشود.
آرام آرام میریزد و خرد میشود،
اما بعد که میخندی، دوباره همان سنگ ریزهها تبدیل به کوهی استوار میشوند.
فتح قلهها و کوهنوردی بهانه است!
میخواهم قلهی قلبت را فتح کنم و نامم را که رو یک پرچم حک شده است، در قلهی قلبت فرو کنم تا تو را به نام خودم بزنم و برای همیشه قلبت و نامم را در هم عجین کنم.