ز وصف خُلـِنو چه آید به شعر
که اِستاده بر بام تهران به مهر
به البرز نامی بـِدارد بلــــند
ز سختی عَلَم را گرفته به خند
دماوند را او نشسته کنار
گرانکوهِ قصران دِه رودبار
همانند شیران عَلَم کرده سر
چه ریشه دوانده بدین بوم و بر
به پایش هزاران بوَد دامنه
و صد چشمه بینی که جوشد همه
یکی چشمه دارد همی تلخه آب
چه شیرین کند رهروان سیرِ آب
ز ورزآب و لالون رَوی سوی او
گهی نزد شمشک ، سرکچاله سو
ز هر سو روی هان چه شادان شوی
به قله چو شاهی به قصران شوی
فَشَم را بگیری رسی پای او
بباید که حرمت نهی جای او
به شرقش نگه کن بوَد دشت لار
به آن سو لواسان و هم رودبار
یکی کاسه دارد میان رهش
و دریاچه از یخ میان بـَرش
بباید کـِشی خود به آن تیغه ها
بـِبّری ز شهر و غم کوچه ها
ترا آزِماید همی ژانِدارک
درونت شود یکسره پاک پاک
دو یال سترگ و قوی دارد او
که باید رَوی تا رسی جای او
میان رهش هآن ببین مطبَخی
که سنگی بوَد جانپناه و سَخی
بیاموز آنجا کمی سادگی
و تکرار آن کن به آزادگی
بباید رَوی گه ز وارونگه رود
و دریاچه اش را ببینی به جود
یکی کوه دارد کنارش چو بـُرج
تو را میرساند به قله چو موج
بر او خط رأسی بوَد هرزِه کوه
مبادا که هرزه رَوی سوی او
بباید که اندیشه کردن به راه
که ایزد تو را بار داده به راه
که باید در این ره تو دانا شوی
همانند ایران تو مانآ شوی
خُلـِنو یکی ره به سوی خداست
که او را بجوئی به این ره سزاست
چو رزم آوران پای آن جان دهی
کژی را بجوئی و سامان دهی
به این کشور مهر و عشق و امید
بباید درخشیده چون خورِ شید
کیان امیران و شاهان مرد
مبادا اجاقش شود کور و سرد