ضربههای شلاق ، ابتدا خیلی درد داشت ، به اندازهای که با همان ضربه اول ، آسمان آبی بالای سرم سیاه و کبود شد ، و دردی عمیق از کف پایم به سمت همه رشتههای عصبی درون بدنم رسوخ کرد ،انگار که سوزن سوزنم میکنند .
کوچکتر از آن بودم که بتوانم از این مخمصۂ سخت فرار کنم ،ضربه های بعد ، یک به یک به کف پایم می نشست ، و نمیدانم از ضربه چندم بود که دیگر هیچ دردی احساس نمی کردم ، و مثل اینکه کلید درد را در بدنم خاموش کنند ، و به جای آن کلید سِر شدن را بزنند … بی حسّ بی حسّ بودم ، و فقط صورت ننه صغری، با چهرۂ چروکیده اش را واژگون تر از همیشه می دیدم ، که بالای سرم ایستاده بود و همانطور که دستش بالا و پایین می رفت و ترکـۂ آلبالو را به پایم می زد ، با یکی از خواهر گفتههایش که همانروز برای دیدنش آمده بود مکتبخانه ، ورّ ورّ حرف میزد .
(…)تصدق سر مبارکت ، آنچه این ایام بر ما میگذرد به مثابه اسیری به فلک بسته است که به غضب قاضی القضات این خراب شده ، گرفتار آمده و نه راه پس دارد و نه راه پیش ، همین توله سگها را ببین آباجی خانم ، مثل اولاد شمر افتادن به جون و روحم ، همین جغلۂ ریزه میزه ! (…منو میگفت ) .. از وقتی که آمده یک جزء قرآن یاد بگیرد ، پدر جّدِ صاحبمو در آورده !! از در و دیوار بالا میره ، و آروم و قرار نداره جونّمرگ شده ، نمیدونم چی میخوره ….!!
و در حالی که شاخۂ شکسته شدۂ درخت وسط حیاط مکتبخانه را به آباجی خانم نشان میداد ،نگاه کن خواهر ، چه سیا بختم کرده !!
آخرین ضربه ترکۂ آلبالو که به پایم نشست ، چشمانم سیاهی رفت ، و آخرین احساسم قبل از آنکه از هوش بروم این بود که از کف پاهایم آتش بیرون میزند .
به بچههای مکتبخانه گفته بود ؛ که مبادا دست به شاخههای درخت حیاط بزنید که کارتان با کرام الکاتبین است و فلک تون می کنم.
…..همان روز صبح
مادرم هر روز بقچۂ ناشتا کوچکی برایم می بست ، کمی نان و پنیر ، و گاهی دانه ای خرما ، و بعضی روزها هم یک سیب ، اون سالها میوه به اندازه الان نبود ، همه چی فصلی بود .
بقچه را که زد زیر بغلم ، جزء قرآن را هم به دستم داد و راهی مکتبخانه که چند کوچه بالاتر از خانه مان بود شدم ، سر و صدای بچه های مکتبخانه بلند بود و هر کدام مشغول به کاری … دختر های کوچک یک قل دوقل بازی می کردند ، و پسرها هم شیطنت و بازی های پسرانه .
من هم با پسرها بازی میکردم ، که ناگهان نفهمیدم چه شد ، و آویزان به شاخۂ درخت وسط باغچه شدم و در حالی که تاب میخوردم و با خنده ای بلند توجه همه به سمت من کشیده شد ، صدای همه بچهها قطع شد ، سکوتی که نه بر اثر شگفتی و عجیب بودن کار من ، بلکه به خاطر عاقبت تلخ و آخرین روز به یادماندنی من از مکتبخانه را جلوتر از زمان ، پیش چشمهایشان مرور میکردند .
هنوز تاب سوم را نخورده بودم که با پشت روی خاک باغچه افتادم و در حالی که کمی گیج شده بودم شاخه شکسته شده درخت ننه صغری ، توی دستانم با نگاهی رقت انگیز به من خیره خیره نگاه می کرد ، لبخند چند ثانیه قبل از گوشه لبانم پرید ، و رفت بالای بلندترین شاخه درخت پناه گرفت ، حتی او هم میدانست که من دیگر هیچ وقت آویزان هیچ درختی نخواهم شد .
سکوت معنی دار بچه های مکتبخانه هشدار خیلی بدی بود ، تا به خودم آمدم که بلند شوم و از در مکتبخانه بزنم بیرون و فرار کنم ، چشمان ریز و سیاه ننه صغری جلوی صورتم بود ، دستم را گرفت و با فحش و کتک به وسط حیاط برد ، خیلی فحش میداد ، آخر چطور میشود کسی که اینقدر بد دهن و زشت است ، بشود ملاّ مکتبی قرآن به بچههای مردم و الف دو زِبَر اَنّ _ دو پیش اُنّ و دو زیر اِنّ به بچه ها یاد بدهد .
ابتدای دهه ۵۰ شمسی بود ، هنوز مهد کودک و پیش دبستانی وجود نداشت و بیشتر بچه ها در خانه می ماندند ، و تعدادی هم که پدر و مادرشان میخواستند بچههای باسواد داشته باشند ، آنها را به مکتبخانه میفرستادند .
لحظاتی بعد دمپایی هایم به کناری بود و کف پاهایم در آسمان ، دوتا از پسر های قلچماق مکتبخانه دو سر چوب فلک را آنقدر چرخاندند تا پاهایم جایی برای فرار نداشته باشند ، و من رو به آسمان ، در حالی که به هوش آمده بودم ، به این فکر می کردم که یک جا بند نمیشوم ، باید از اینجا بروم ، و امروز آخرین روزی است که آسمان را از این چهار دیواری تلخ محدود نظاره میکنم .
هر سال که روز درختکاری میشود ، به این میاندیشم که درختان ، لاجرم ماندنی اند ، محکوم به تحمل شرایط ، و سکون اند . و این تنها چیزیست که من نمیتوانم ، من در حرکت رشد می کنم ، من یک درخت نیستم .
ولی این شعر مکتبخانه هیچوقت از یادم نمیرود
ملّا به دارم میزند چند چوب لارم میزند
زینجا فرارم میدهد مادر بده «الحمدیم»