چشم در چشم یکی همدم شدم
کو مرا چون قند بوسه می چشد
غنچه با بوسه نشاندم بر لبش
زآنکه هر دم غُصّه هایم می برد
تا به پاکوب و گریبانش شدم
آتشش بگرِفت بر دامان من !
سوختم پختم خدایا این چه بود؟
چون سپندی روحم از تن می جهد !
بر فرازش نکته ها دیدم به چند
همچو شاگردی که میشیند به پند
پند کافی را بگفتا گوش کن
صوفی از هر مشغله خوش می رهد
گفتمش هان کوهی یا یک خانقه ؟
در سماعی یکسره در کارِگه !
گفت این قله بوَد حق بارِگه
مسجدان و صد کنیسه میخرد