کوله ها را گامها به قله نمی برند
قلبها هم نمی برند
چشمها هم …
دستها را یادم نرود !
حتی رازهای نهفته ، در تنهاترین کیسه خوابهای ملتهب از نخفتن های بی آغوش
در گریز از زمزمۂ دود اندودِ آهن و دروغ
اندیشه ها ، تنها متهمان ِ مجرم به این سوداگری اند
و شاید اراده های بیدارِ در قرونِ نـَسـَخ
یا آرزوهای پروریدۂ ممهور ، و شاید نازاده در جنین خدا …
کوله ها را گامها به قله نمی برند
حتی قلبها هم نمی برند
بگذار دروغم را برملا کنم
راستش اندیشه ها هم بیگناهند
حقیقت اینست که ؛ تا عشق هست ، مجرم دیگری نیست