پشت همان قاف …
در عنفوان دانش برگ
هم آنجا که ریشه دَواند ، نگاه کوله ام بر تحریر باد
آنجا که خورشید ،در حسرت بیداری من ،
خمیازه های دیر رسیدن را بر تن شهر خاموش میدمد
اشتیاق تو بر ساقهای بیقرارم ترکۂ رفتن میزند
تا بدوَم … بـِدوَم
تا در سمائی عاشقانه ، تو را به جمعهای که نمیدانم در کدام تقویم تنهایی نهادهاند ، بیابم .
گرچه سخت… گرچه دیر
اما روزی …جایی …قلهای … خواهمت دید
همینجا … در ابتدای راه
سینه ریز عاشقانه ای را بر هندسه نگاهم خواهم دوخت
تا به گاه وصال ، با قطره اشکی تقدیمت کنم
و پیمان مان کامل شود
قرارمان را میدانم
در عنفوان دانش برگ
هم آنجا که کوله ام را برای ابد ، بر زمین خواهم گذاشت.